ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
گاهی هنوز،
با تمام وجود دلم هوای لحظه ای را می کند،
ک در اتاق دیوار ب دیوار اتاقم را باز کنم ، مثل انسان های اولیه البت، وارد شوم و کمی اذیت کنم.
بعد هم با کلی مقاومت باز هم تو سر و کله اش بزنم و او هم متقابل شروع کند ب اذیت؛
از همان اذیت هایی ک کلی کیف میداد و تمامی هم نداشت .
بعد چند لحظه ای ک گذشت و نایی دیگر نماند؛ خودم را بندازم روی تخت و هلش دهم ک خودم راحت دراز بکشم؛
بعد باز هم بساط خنده و مسخره بازی ؛
و تا نصفه شب ؛
خنده باشد و حرف و درد و دل و کلی ترس از این ک نکند صدای خنده مان برود بیرون!
بعد هم بساط پتو بالشتم را بیاورم وسط اتاق پهن کنم و بگیریم بخوابیم ،
و باز هم صبح باشد و گذرم کلی بیفتد ب اتاق بغلی؛
و ادامه ماجرا ها ....
پ.ن: طاقت نیاورد دلم ننویسم؛ نوشتم...
پ.ن2: شکر خــــدا! شکر ک آرومم....
پ.ن3: لعنت ب هر چ خوارزمی و جشنواره و کار و تحویل و کنتاکت و پاسپارتو ئه :دی :))
والاااا !
پ.ن4:عـــــــــزیزم ....خواهری خانوم:) جای خالی شما پر نمیشه و هنوزم کلی جات خالیه:)
پ.ن5 : چقد زندگی مسخرس :دی :))
پ.ن6: فاصله، اینقده بدم میاد از این کلمه ک خدا می دونه :دی:)
پ.ن7 :امممم...همین....../